چه کنم با دل خویش؟
نوشته شده توسط : شیما

چه کنم با دل خویش ؟

آه آه از دل من که از او نیست به جز خون جگر حاصل من

زان که هر دم فکند  جان مرا در تشویش

چه کنم با دل خویش؟

چه دل مسکینی! چه غمین میشود اندر غم هر غمگینی!

هم غم گرگ دهد رنجش وهم غصه ی میش

چه کنم با دل خویش

 در دلم هست هوس که رسد در همه احوال به دردد همه کس

چه امیری متمول چه فقیری درویش

چه کنم با دل خویش؟

طفل عریانی دید

چشم گریانی و احوال پریشانی دید

شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش 

چه کنم با دل خویش؟

 دیده گر دید فقیر بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شده سیر

دل من سوخت بر او یا جگر من شد ریش

چه کنم با دل خویش؟

چه کنم؟ دل نگذارد که برم حمله بدو

زارم از دست عدو

بس که محتاط به بار آمده و دور اندیش

چه کنم با دل خویش؟

گر در افتم با مار   نیست راضی دل من تا کشم از مار دمار

لیک راضی ست که از او بخورم صد ها نیش

چه کنم بادل خویش؟ 

دارد این دل اصرار که من امروز شوم بهر جهانی غم خوار

همه جا در همه وقت وهمه را در همه کیش

چه کنم با دل خویش؟

از برای همه کس دل بی رحم در این دوره به کار آید و بس

 نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش

چه کنم با دل خویش؟





:: بازدید از این مطلب : 656
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : یک شنبه 17 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: